ایمان و عقل
از نظر فلاسفه، جوهر انسان فقط عقل اوست، باقى همه طفيلىاند، همه ابزار و وسيله هستند. اگر بدن داده شده، ابزارى براى عقل است؛ اگر چشم و گوش داده شده، ابزارى براى عقل است. حافظه و قوّه خيال و قوّه واهمه و هر قوّه و نيرو و استعدادى كه در ما وجود دارد، همه وسيلههايى براى ذات ما هستند، و ذات ما همان عقل است.
آيا ما مىتوانيم تأييدى براى اين مطلب از اسلام پيدا كنيم؟ خیر . ما براى اين مطلب كه انسان جوهرش فقط عقل باشد و بس، نمىتوانيم از اسلام تأييدى بياوريم. اسلام آن نظريههاى ديگر را تأييد مىكند كه عقل را يك شاخه از وجود انسان مىداند، نه تمام وجود و هستى انسان.
حال بحث در این است که آیا عقل انسان قادر است حقايق اين عالم را كشف كند ؟ آیا معرفت عقلى معرفتى اصيل و قابل اعتماد و استناد است و بىاعتبار نمی باشد ؟
خيلى از مكتبها چنين اعتبارى را براى عقل قائل نيستند. حال ببينيم آيا ما از مدارك اسلامى اينقدر مىتوانيم براى عقل اعتبار و حيثيت قائل باشيم كه لااقل معرفت عقلى قابل اعتماد است؟.
در متون اسلامی حمايت فوق العادهاى از عقل را مىبينيم و در مقابل در هيچ دينى از اديان دنيا به اندازه اسلام ، از عقل يعنى از حجّيت عقل و از سنديت و اعتبارعقل حمايت نشده است.
اسلام را با مسيحيت مقايسه كنيد. مسيحيت در قلمرو ايمان، براى عقل حق مداخله قائل نيست. مىگويد: آنجايى كه انسان بايد به چيزى ايمان بياورد، حق ندارد فكر كند. فكر مال عقل است و عقل در اين نوع مسائل حق مداخله ندارد. آنچه كه بايد به آن ايمان داشت، نبايد درباره آن فكر كرد و نبايد اجازه فكر كردن و چون و چرا كردن به عقل داد. وظيفه يك مؤمن، مخصوصاً وظيفه يك كشيش و حافظان ايمان مردم اين است كه جلو هجوم فكر و استدلال و عقل را به حوزه ايمان بگيرند. اصلًا تعليمات مسيحى بر همين اساس است.
در اسلام، قضيه درست برعكس است. در اصول دين اسلام، جز عقل هيچ چيز ديگرى حق مداخله ندارد؛ يعنى اگر از شما بپرسند كه يكى از اصول دين شما چيست، مىگوييد «توحيد»، وجود خداى يگانه. اگر دوباره بپرسند به چه دليل به خدا ايمان آوردهايد، اسلام جز از راه عقل از شما قبول نمىكند. اگر بگوييد من خودم قبول دارم كه خدا يگانه است، دليلى هم ندارم، تو چكار دارى، «خُذِ الْغاياتِ وَ اتْرُكِ الْمَبادى» تو نتيجه را بگير، به مقدمه چكار دارى، من از قول مادربزرگم يقين پيدا كردهام، بالاخره به يك حقيقتى يقين پيدا كردهام و لو از قول مادربزرگم باشد، ولو خواب ديده باشم!
اسلام مىگويد: نه، ولو به وجود خداى يگانه اعتقاد داشته باشى، اما آن اعتقادى كه ريشهاش خواب ديدن يا تقليد از پدر و مادر يا تأثير محيط است مورد قبول نيست؛ جز تحقيقى كه عقل تو با دليل و برهان، مطلب را دريافت كرده باشد هيچ چيز ديگر پذيرفته نيست.
اصول ايمان مسيحيت، منطقهاى ممنوع براى ورود عقل است و وظيفه يك مؤمن مسيحى حفظ اين منطقه از هجوم قواى عقلى و فكرى است. ولى ايمان در اسلام، منطقهاى است كه در قرق عقل است و غير از عقل هيچ قدرت ديگرى حق مداخله در اين منطقه را ندارد.
در اسلام و در متون اسلامى سخنانى فوق العاده بلند و عجيب درباره عقل گفته شده است. اولًا خود قرآن دائماً دم از تعقل مىزند ، همچنین در اخبار و
احاديث ما آنقدر براى عقل اصالت و اهميت قائل شدهاند كه وقتى شما كتابهاى حديث را باز كنيد اولين بابى كه مىبينيد «كتاب العقل» است. مثلًا اگر سراغ اصول كافى برويد اولين بابى كه با باز كردن اين كتاب مىبينيد، كتاب العقل است. در اين كتاب العقل، احاديث شيعه از اول تا به آخر به حمايت از عقل برخاسته است.
امام موسى بن جعفر (سلام اللَّه عليهما) تعبيرى فوق العاده عجيب دارد، مىفرمايد:
خدا دو حجت دارد، دو پيغمبر دارد: يك پيغمبر درونى كه عقل انسان است و يك پيغمبر بيرونى كه همان پيغمبرانى هستند كه انسانند و مردم را دعوت كردهاند. خدا داراى دو حجت است و اين دو حجت مكمّل يكديگر هستند؛ يعنى اگر عقل باشد و انبيا نباشند، بشر به تنهايى راه سعادت خود را نمىتواند طى كند و اگر انبيا باشند و عقل نباشد، باز انسان راه سعادت خود را نمىپيمايد. عقل و نبى هردو با يكديگر يك كار را انجام مىدهند. ديگر از اين بالاتر در حمايت عقل نمىشود گفت.
تعبيراتى از اين قبيل زياد داريم: «خواب عاقل از عبادت جاهل بالاتر است»، «خوردن عاقل از روزه گرفتن جاهل بالاتر است»، «سكوت و سكون عاقل از حركت كردن جاهل بالاتر است» و «خدا هيچ پيغمبرى را مبعوث نكرد مگر آنكه اول عقل آن پيغمبر را به حد كمال رساند، به طورى كه عقل او از عقل همه امتش كاملتر بود». حتی حضرت رسول صلى الله عليه و آله را «عقل كل» مىناميم.
پس دین ما عقل را نيرويى می داند كه توانايى دارد جهان را آنچنان كه هست كشف كند، واقعيت جهان را آنچنان كه هست در خود منعكس كند، آينهاى است كه مىتواند صورت جهان را در خود صحيح و درست منعكس كند.
ایمان و معرفت
معمولًا كتب فلسفى ما ايمان اسلامى را فقط به شناخت، تفسير مىكنند. مىگويند: ايمان در اسلام يعنى شناخت و بس؛ ايمان به خدا يعنى شناخت خدا، ايمان به پيغمبر يعنى شناخت پيغمبر، ايمان به ملائك يعنى شناخت ملائك، ايمان به يوم الاخر (معاد) يعنى شناخت معاد، و هركجا كه در قرآن «ايمان» آمده است معنايش معرفت و شناخت است و غير از اين چيزى نيست.
اين مطلب به هيچ وجه با آنچه كه اسلام مىگويد قابل انطباق نيست. در اسلام، «ايمان» حقيقتى است بيش از شناخت. عام تر از شناخت ، فراتر از شناخت .
شناختن همان دانستن است. كسى كه آب شناس است، آب را مىشناسد همچنان كه يك ستاره شناس ستارهها را مىشناسد، يك جامعه شناس جامعه را مىشناسد، يك روان شناس روان را مىشناسد، يك حيوان شناس حيوان را مىشناسد. «مىشناسد» يعنى چه؟ يعنى نسبت به آن روشن است، آن را درك مىكند. آيا «ايمان» در قرآن يعنى فقط «شناخت»؟ ايمان به خدا يعنى فقط خدا را درك كردن؟ نه، درست است كه شناخت ركن ايمان است، جزء ايمان است و ايمانِ بدون شناخت ايمان نيست، ولى شناختِ تنها هم ايمان نيست. ايمان گرايش است، تسليم است. در ايمان عنصر گرايش، عنصر تسليم، عنصر خضوع و عنصر علاقه و محبت هم خوابيده است ولى در شناخت، ديگر مسئله گرايش مطرح نيست. اگر يك نفر ستاره شناس است، معنايش اين نيست كه به ستاره گرايشى هم دارد؛ بلكه ستاره را مىشناسد. اگر يك نفر معدن شناس يا آب شناس است، معنايش اين نيست كه به معدن يا آب گرايشى هم دارد. ممكن است انسان چيزى را بشناسد كه از آن بسيار تنفر دارد. احياناً در سياستها دشمن، دشمن خود را از خودش بهتر مىشناسد.
مثلًا ممكن است افرادى كه در اسرائيل عرب شناس و مسلمان شناس و حتى به يك معنا اسلام شناس باشند .
علماى مسلمين مىگويند: دليل آنكه ايمانِ اسلام فقط شناخت نيست اين است كه قرآن بهترين نمونههاى كافر را از بهترين شناسندهها آورده است؛ عاليترين شناسندهها را معرفى كرده كه خدا را در حد اعلى مىشناسد، پيغمبرها را در حد اعلى مىشناسد، حجتهاى خدا را در حد اعلى مىشناسد و معاد را هم در حد اعلى مىشناسد، اما كافر است و مسلمان نيست. او كيست؟ شيطان! آيا شيطان، خدا را درك مىكند و خداشناس است يا ضد خدا است و خدا را قبول ندارد؟ شيطان خيلى بيشتر از ما و شما خدا را مىشناسد، چندين هزارسال هم خدا را عبادت كرده است. قرآن به ما مىگويد: به ملائكه ايمان بياوريد. آيا شيطان ملائكه را مىشناسد يا نه؟ سالها بلكه هزارها سال با ملائكه هم صف بوده و در يك كلاس كار مىكردهاند. از من و شما، جبرئيل را بهتر مىشناسد. پيغمبران را چطور؟ آيا پيغمبران را مىشناسد و مىداند كه اينها پيغمبرند يا نه؟ همه را از ما بهتر مىشناسد. معاد را چطور؟ خودش هميشه با خدا راجع به قيامت صحبت مىكند، معاد را هم كاملًا مىشناسد. ولى در عين حال چرا قرآن شيطان را كافر مىخواند؟ مىفرمايد:« وَ كانَ مِنَ الْكافِرينَ ». اگر ايمان- آنچنان كه فلاسفه گفتهاند- فقط شناخت مىبود، شيطان بايد اولين مؤمن باشد. ولى شيطان، مؤمن نيست چون او شناسنده جاحد است؛ يعنى مىشناسد ولى در عين حال عناد ورزیده است .
ر.ک مجموعهآثاراستادشهيدمطهرى، ج23
ایمان و عمل
سعادت انسان دو ركن دارد: 1- ركن ايمان 2- ركن عمل،
اما نه مطلق ايمان و نه مطلق عمل، بلكه ايمان به مقدسترين و عاليترين حقايق كه شامل ايمان به همه حقايق است، يعنى ايمان به ذات يگانه كه مبدأ علم و قدرت و نظم و حكمت و حيات و سعادت است؛ و عمل صالح و شايسته و مفيد كه انسان را جلو ببرد و كامل كند و آثار خوب به بار آورد.
مسأله «نقش عمل » از آن مسائلى است كه جزئى از حقيقت را دربر دارد، و اتفاقا در جنبههاى معنوى و روحى جزء اصول معارف اسلامى است، در علوم الهى و ايمانى مسأله عمل بيش از هر چيز ديگرى مطرح است.
در سوره مباركه «مطفّفين» مىفرمايد:
«الا يظنّ اولئك انّهم مبعوثون ليوم عظيم يوم يقوم النّاس لربّ العالمين، كلّا انّ كتاب الفجّار لفى سجّين، ... ويل يومئذ للمكذّبين، الّذين يكذّبون بيوم الدّين، و ما يكذّب به الّا كلّ معتد اثيم، اذا تتلى عليه اياتنا قال اساطير الاوّلين، كلّا بل ران على قلوبهم ما كانوا يكسبون »(آیات 4 الی 14)
در اين آيات علت تكذيب را اعتداء، تجاوز، كثرت و تراكم اثم دانسته است. آنكه آيات را اساطير مىخواند آنها نيستند، گناهان متراكم شده و فجورها و انفجارهاى روحى در اثر تراكم گناه است. چرا اعتداء علت تكذيب است؟ زيرا هر عملى كسب است، يك رابطه يك طرفى نيست كه يك طرف فاعل و طرف ديگر فعل و مفعول باشد، بلكه هر عملى در همان حال كه عمل است عامل است و هر عامل در همان حال كه عامل است معمول است: تأثير متقابل عامل و عمل. لهذا اثر هر عملى تنها مصرف كردن انرژى نيست، اكتساب هم هست.
حكما مىگويند: انسان هر عملى را كه مرتكب مىشود از آن عمل به موجب ماهيتى كه آن عمل دارد صورت مىپذيرد، تدريجاً آن عمل مىشود و تدريجاً ماهيت آن حقيقتى را مىيابد كه آن عمل اثر طبعى اوست، مثلًا ماهيت سگ بودن در تكرار عمل درندگى. مىتوان گفت همان ملاكى كه در تعلم صنايع هست كه به واسطه تكرار عمل، آن صنعت صورت روحى انسان مىشود (مسأله از خود بيگانگى)، در هر عمل غير صنعتى هم اعم از عمل صالح و غير صالح چنين است: «من اخلص للّه اربعين صباحا جرت ينابيع الحكمة من قلبه على لسانه " هرکس چهل صباح اعمالش را خالص کند خداوند چشمه های حکمت را از قلش به زبانش جاری می کند » يا: «من عمل علم و من علم عمل " هر که عمل کند دانا می شود و هرکه دانا شود عملش نیکوتر است » علم مقدمه عمل و عمل مقدمه علم است.
به طور كلى در اين كه كار انسان، انسان را مىسازد، بحث خوبى حكماى ما از زمان بوعلى داشتهاند تحت اين عنوان كه «عمل، انسان را به شكل خودش درمىآورد».
چون آنها قائل به اصالت روح هستند توجيه اين مطلب از نظر آنها خيلى كار سادهاى است. آنها مطلب را اينجور بيان مىكنند كه همينجور كه انسان هر ملكاتى داشته باشد و علم او هر نوعيت خاص و چگونگى خاص داشته باشد، عملش قهرا تابعى است از علمش (قل كلّ يعمل على شاكلته " هرکس بنابر شاکله اش عمل می کند ) ،
عكس قضيه هم صادق است؛ يعنى اگر انسان ولو به حكم يك سلسله علل اتفاقى، يك عملى انجام بدهد كه اين عمل متناسب با يك فكر خاص و يك روح خاص باشد اين عمل در او تأثير متناسب با خود را مىگذارد . يك آدم باتقوا مادام كه باتقواست و مادام كه با اصول تقوا فكر مىكند، عملى كه از او سر مىزند متناسب با اوست. حالا اين شخص باتقوا در يك شرايطى قرار مىگيرد كه فكر گناه در او پيدا مىشود، بعد گناهى مرتكب مىشود برخلاف مقتضاى تقوايش. اين گناه، او را به همان حالت اول باقى نمىگذارد و او ديگر آن آدم اول نيست، چون وقتى انسان عملى را مرتكب مىشود، انديشه آن عمل در روحش پيدا مىشود، تصور آن عمل و غايت آن عمل براى او پيدا مىشود، يعنى روحش با عمل نوعى اتحاد پيدا مىكند. اين است كه بعد از آنكه عمل پايان يافت، اثرى از آن در روح انسان باقى مىماند. اگر همين عمل تكرار شود، درست مثل صورت ضعيفى كه از يك شئ گذاشته شده، بار دوم اين اثر روى اثر اول مىآيد و آن را عميقتر مىكند. اگر اين عمل بارها تكرار شود، كمكم به گونهاى مىشود كه اثر اينها تدريجا غلبه مىكند بر وضع سابق، يعنى تا يك مدتى در روح انسان دو كيفيت متضاد هست و به قول امروز انسان داراى دو شخصيت است، نيمى از وجودش وجود تقوايى است واقعاً، و نيمه ديگر از وجودش وجود يك فاسق است واقعاً، گاهى اين نيمه غلبه مىكند و گاهى آن نيمه و به قول خيام
يك دست به مصحفيم و يك دست به جام ++ گه نزد حلاليم و گهى نزد حرام
اين «گاهى» از باب اين نيست كه يك نوع نفاق در كار هست و «يك دست به مصحفيم و يك دست به جام»، بلكه به حكم دو شخصيتى است كه نيمى اينجور حكم مىكند و نيمى آنجور؛ به علت خاصى آن طرف غلبه پيدا مىكند، به علت ديگرى آن طرف. بعد كم كم به صورتى مىشود كه آن نيمه غلبه پيدا مىكند؛ يعنى تدريجا صورت روحش صورت اين عمل فاسقانه و فاجرانه مىشود. آن وقت است كه در نهايت سهولت اين عمل فسق و فجور از او صادر مىشود و ديگر وقتى مىخواهد عمل تقوايى انجام دهد برايش يك امر غير طبيعى است: «كلّا بل ران على قلوبهم ما كانوا يكسبون».
از اين بهتر ديگر نمىشود تأثير عمل بر روح را بيان كرد، تأثير عمل در ساختن انسان و در چگونه ساختن انسان: همان نفس عملشان رينى بر قلبشان به وجود آورده است.
اين مطلب وارد شده است كه خداوند در قلب انسان يك نقطه سفيدى آفريده است و وقتى انسان گناهى مىكند نقطه سياهى در آن نقطه سفيد پيدا مىشود اين نقطه سفيد همان فطرت پاك انسان است و وقتى گناه تكرار مىشود آن سياهى كم كم توسعه پيدا مىكند تا به حدى كه تمام آن سفيدى را مىگيرد. حديثى هست از حضرت باقر (عليه السلام) كه سه نوع قلب داريم: قلب منكوس ... و قلب فيه نكتة سوداء ... و قلب مفتوح ....
اينها همه معنايش تأثير عمل است در شخصيت انسان؛ يعنى عمل صرفا يك امر متأخر از شخصيت انسان نيست ، مخصوصا با توجه به اين اصلى كه حكماى ما در مورد تأثير متقابل نفس و بدن در يكديگر دارند كه مىگويند: «ان النفس و البدن يتعاكسان ايجابا و اعدادا» كه مقصود تأثير متقابلى است كه نفس در بدن مىگذارد و بدن و اعمال بدن روى نفس مىگذارد.
گفتيم كه در هر عملى چون انسان خودش را در حال انجام دادن آن عمل مىبيند، روح شكل آن عمل را مىگيرد. احاديث خوبى هست به مضامينى از اين قبيل: «لايزنى الزّانى و هو مؤمن»، «لا يسرق السّارق و هو مؤمن»؛ يعنى زانى در آن وقت، حالت آن عمل را به خودش گرفته، يعنى غرق شده است در كيفيت آن عمل؛ ديگر در آن حال، روح ايمان وجود ندارد، يا اگر وجود دارد يك امر مخفى و پوشيده است، روح ايمان از او مفارقت كرده؛ بعد كه برگردد به حالت اول، باز روح ايمانى برايش پيدا مىشود. حقيقت بسيار عجيبى است: «لا يزنى الزّانى و هو مؤمن» يعنى اين عمل نمىتواند با ايمان سازگار باشد. پس مسأله سازندگى عمل ، در تصور اسلامى منطق پيدا مىكند.
نتیجه این که سعادت انسان دو ركن دارد: ركن ايمان و ركن عمل، اما نه مطلق ايمان و نه مطلق عمل، بلكه ايمان به مقدسترين و عاليترين حقايق كه شامل ايمان به همه حقايق است، يعنى ايمان به ذات يگانه كه مبدأ علم و قدرت و نظم و حكمت و حيات و سعادت است؛ و عمل صالح و شايسته و مفيد كه انسان را جلو ببرد و كامل كند و آثار خوب به بار آورد.
ر.ک مجموعهآثاراستادشهيدمطهرى، ج13، ص662
ر. ک مجموعهآثاراستادشهيدمطهرى ج22 ص 96
ایمان و اختیار
در این قسمت خود سه جنبه بحث وجود دارد
جنبه اول :
انسانها در ایمانشان مختارند ، اختیار در مقابل جبر است یعنی اختیار دارند که ایمان بیاورند یا نه .« لا اكْراهَ فِى الدّينِ قَدْ تَبَيَّنَ الرُّشْدُ مِنَ الْغَىِّ فَمَنْ يَكْفُرْ بِالطّاغوتِ وَ يُؤْمِنْ بِاللَّهِ فَقَدِ اسْتَمْسَكَ بِالْعُرْوَةِ الْوُثْقى.» «آل عمران ، آیة الکرسی»خلاصه منطق قرآن اين است كه در امر دين اجبارى نيست، براى اينكه حقيقت روشن است؛ راه هدايت و رشد روشن، راه غىّ و ضلالت هم روشن، هركس مىخواهد اين راه را انتخاب كند و هركس مىخواهد آن راه را.
در شأن نزول اين آيه چند چيز نوشتهاند كه نزديك يكديگر است و همه مىتواند در آنِ واحد درست باشد. وقتى كه بنى النضير كه هم پيمان مسلمين بودند خيانت كردند، پيغمبر اكرم دستور به جلاى وطن داد كه بايد از اينجا بيرون برويد.
عدهاى از فرزندان مسلمين در ميان آنها بودند كه يهودى بودند. حال چرا يهودى
بودند بحث تاریخی مفصلی دارد که این مقال را گنجایش آن نیست. مسلمانان آمدند خدمت پيغمبر اكرم: يا رسول اللَّه! ما نمىخواهيم بگذاريم بچه هايمان با یهودیان بروند. (آيه ظاهراً در آنجا نازل شد). پيغمبر اكرم فرمود: اجبارى در كار نيست. بچههاى شما اگر دلشان مىخواهد، اسلام اختيار كنند؛ اگر نمىخواهند، اختيار با خودشان؛ مىخواهند بروند بروند، دين امر اجبارى نيست (لا اكْراهَ فِى الدّينِ قَدْ تَبَيَّنَ الرُّشْدُ مِنَ الْغَىِّ فَمَنْ يَكْفُرْ بِالطّاغوتِ وَ يُؤْمِنْ بِاللَّهِ فَقَدِ اسْتَمْسَكَ بِالْعُرْوَةِ الْوُثْقى) چون طبيعتِ ايمان اجبار و اكراه و خشونت را به هيچ شكل نمىپذيرد.
اگر ايمانِ جبرى در كار باشد همه مردم مىآيند ايمان مىآورند ولى آن ديگر ايمان نيست. ايمان آن است كه مردم از روى حقيقت و اختيار گرايش پيدا کنند.
مسأله آزادى عقيده به معنى اعم يك مطلب است، مسأله آزادى فكر و آزادى ايمان به معنى اينكه هر كسى بايد ايمان خودش را از روى تحقيق و فكر به دست بياورد مطلب ديگر. قرآن مىجنگد براى اينكه موانع آزاديهاى اجتماعى و فكرى را از بين ببرد. مىپرسند چرا مسلمين به فلان مملكت هجوم بردند؟ حتى در زمان خلفا- ما كارى نداریم كه كارشان فى حد ذاته صحيح بوده يا صحيح نبوده است- مسلمين كه هجوم بردند، نرفتند به مردم بگويند بايد مسلمان بشويد.
حكومتهاى جبّارى دست و پاى مردم را به زنجير بسته بودند؛ مسلمين با حكومتها جنگيدند، ملتها را آزاد كردند. ايندو را با همديگر اشتباه مىكنند. مسلمين اگر با ايران يا روم جنگيدند، با دولتهاى جبّار مىجنگيدند كه ملتهايى را آزاد كردند، و به همين دليل ملتها با شوق و شعف مسلمين را پذيرفتند. چرا تاريخ مىگويد وقتى كه سپاه مسلمين وارد مىشد مردم با دستههاى گل به استقبالشان مىرفتند؟ چون آنها را فرشته نجات مىدانستند. برخى اينها را با يكديگر اشتباه مىكنند كه «عجب! مسلمين به ايران حمله كردند. لابد وقتى به ايران حمله كردند به سراغ مردم رفتند و به آنها گفتند حتماً بايد اسلام اختيار كنيد». آنها به مردم كارى نداشتند، با دولتهاى جبّار كار داشتند. دولتها را خرد كردند، بعد مردمى را كه همين قدر شائبه توحيد در آنها بود در ايمانشان آزاد گذاشتند كه اگر مسلمان بشويد عيناً مثل ما هستيد و اگر مسلمان نشويد در شرايط ديگرى با شما قرارداد مىبنديم كه آن شرايط را «شرايط ذمّه» مىگويند، و شرايط ذمّه مسلمين فوق العاده سهل و آسان و ساده بوده است.
پس اصل رفق، نرمى، ملايمت و پرهيز از خشونت و اكراه و اجبار راجع به خود ايمان (نه راجع به موانع اجتماعى و فكرى ايمان كه آن حساب ديگرى دارد) جزء اصول دعوت اسلامى است.
آن ايمانى ايمان است كه هيچ نوع جبرى در كار نباشد.
«فَذَكِّرْ انَّما انْتَ مُذَكِّرٌ. لَسْتَ عَلَيْهِمْ بِمُصَيْطِرٍ. الّا مَنْ تَوَلّى وَ كَفَرَ فَيُعَذِّبُهُ اللَّهُ
الْعَذابَ الْاكْبَرَ. اى پيامبر! به مردم تذكر بده مردم را از خواب غفلت بيدار كن، به مردم بيدارى بده، به مردم آگاهى بده، مردم را از راه بيدارى و آگاهىشان به سوى دين بخوان. «انَّما انْتَ مُذَكِّرٌ» تو شأنى غير از مذكِّر بودن ندارى، تو مصيطر نيستى، يعنى خدا تو را اينطور قرار نداده كه به زور بخواهى كارى بكنى».
از سیره و روش زندگی انبیاء و پیامبران الهی نیز این این مطلب نمایان است .
جنبه دوم :
برخی از مکاتب به اشتباه خيال مىكنند اختيار و آزادى انسان با وجود خدا منافى است. اشتباه دوم آنها اين است كه خيال مىكند كه آزادى را كمال نهايى انسان دانسته است، در صورتى كه آزادى كمال مقدّمى انسان است.
آيا آزادى و اختیار كمال است؟ بدون شك، چون اگر آزادى نباشد انسان نمىتواند به هيچ كمالى برسد. خدا انسان را طورى خلق كرده است كه به كمال خودش از راه آزادى و انتخاب و اختيار برسد. راه كمال غير از اينكه قدم انسان با اختيار و آزادى باشد، ممكن نيست جور ديگرى طى شود. همين قدر كه اجبار آمد، ديگر اين راه نرفتنى است
چند كلمهاى هم راجع به تعبيراتى كه در اسلام راجع به آزادى آمده است، بیان كنیم. اسلام درباره آزادى به عنوان يك ارزش از ارزشهاى بشر اعتراف كرده است اما نه ارزش منحصر به فرد و نه آزادى با آن تعبيرها و تفسيرهاى ساختگى، بلكه آزادى به معنى واقعى. على عليه السلام وصيتنامهاى «نامه 31 نهج البلاغه» به امام حسن عليه السلام دارند كه بعد از نامهاى كه ايشان به مالك اشتر نوشتهاند كه بسيار مفصل است، مفصل ترين نامه امام است. در ابتداى اين اندرزنامه هم قيد كردهاند: براى تو و هركس كه از آن استفاده كند.
يكى از جملههاى آن نامه اين است:
وَ اكْرِمْ نَفْسَكَ عَنْ كُلِّ دَنيَّةٍ وَ انْ سَاقَتْكَ الَى الرَّغائِبِ، فَانَّكَ لَنْ تَعْتاضَ بِما تَبْذُلُ مِنْ نَفْسِكَ عِوَضاً پسرم! جان و روان خودت را گرامى بدار و از هر كار دنى و پست و از هر دنائت و پستى محترم بدار. نمىگويد مثلًا جان خودت را گرفتار نكن، مىگويد: اكْرِمْ. .. يعنى احترام ذات خودت را حفظ كن از اينكه تن به دنائت و پستى بدهى. فَانَّكَ لَنْ تَعْتاضَ بِما تَبْذُلُ مِنْ نَفْسِكَ عِوَضاً. همانطور كه قرآن مىفرمايد بزرگترين باختنها باختن خود است، اينجا نيز اميرالمؤمنين همان معنا را به تعبير ديگرى مىگويد: پسرم! هرچه را كه از دست بدهى و بفروشى مىتوان براى آن قيمت گذاشت و در نهايت امر فروخت، منتها قيمتها فرق مىكند: مثلًا يك الماس و برليان مانند كوه نور و درياى نور، همه اينها بالاخره ارزشى دارند؛ هرقدر هم كه ارزش آنها بالا باشد نهايتاً به قيمت آنها مىتوان رسيد. هرچه داشته باشى قابل اين است كه بفروشى و در مقابل آن بهايش را دريافت كنى ولى يك چيز دارى كه اگر آن را بفروشى، بهايى در همه جهان براى آن پيدا نمىشود و آن خودت هستى، يعنى همان نفس و جان و روحت؛ اگر روحت را بفروشى و تمام دنيا و مافيها را به تو بدهند، برابرى نمىكند:
فَانَّكَ لَنْ تَعْتاضَ بِما تَبْذُلُ مِنْ نَفْسِكَ عِوَضاً..
فرزند بزرگوارش امام صادق عليه السلام مىفرمايد:
اثامِنُ بِالنَّفْسِ النَّفيسَةِ رَبَّها وَ لَيْسَ لَها فِى الْخَلْقِ كُلِّهِمْ ثَمَنٌ
فقط يك چيز است كه مىشود با جان و نفس و «خود» من برابرى كند و آن خداست. جان را مىتوان به خدا فروخت و خدا را گرفت ولى در همه مخلوقات عالم، مُلك و ملكوت و دنيا و آخرت، بهايى براى نفس پيدا نمىشود.
جنبه سوم :
بعضى افراد كه فقط آياتى را مىبينند كه مىگويد همه چيز به اراده خداست، خيال مىكنند كه قرآن چون فرموده همه چيز به اراده خداست پس قائل به اسباب و مسبّبات و از آن جمله قائل به اختيار و اراده بشر نيست. مخصوصاً اروپاييها اغلب وقتى درباره اسلام اظهارنظر مىكنند اسلام را العياذ باللَّه يك دين جبرى معرفى مىكنند يعنى دينى كه براى بشر هيچگونه اختيار و ارادهاى قائل نيست. ولى واضح است كه اين يك تهمت به قرآن است. در كتاب انسان و سرنوشت استاد مطهری اين مسئله را تا اندازهاى بحث كرده است . قرآن به شكلى عموم مشيت الهى و عموم قضا و قدر را قائل است كه هيچگونه منافاتى بين آن و اختيار و اراده بشر نيست. از جمله آياتى كه مسئله اختيار و اراده بشر را به طور جدى مطرح فرموده است همين آيه و چند آيه بعدى است. مىگويد: ذلِكَ بِما قَدَّمَتْ ايْديكُمْ. نمىگويد اين به موجب اعمال شماست، كه بگوييم ما اختيار داشتيم يا نداشتيم. مىگويد: بِما قَدَّمَتْ ايْديكُمْ به موجب كارهايى كه به دست خودتان يعنى به اراده و اختيار خودتان بدون هيچ اجبارى انجام داديد. خدا شما را مختار و آزاد آفريد« فَمَنْ شاءَ فَلْيُؤْمِنْ وَ مَنْ شاءَ فَلْيَكْفُرْ
هر كه مىخواهد- يعنى به اختيار خودش- ايمان آورد و هركه مىخواهد كفر بورزد.»« انّا هَدَيْناهُ السَّبيلَ امّا شاكِراً وَ امّا كَفوراً ما راه را به بشر نموديم، اين ديگر به خود او بستگى دارد كه شاكر باشد يا كافر»
اينجا همين مطلب را ذكر مىكند:« ذلِكَ بِما قَدَّمَتْ ايْديكُمْ وَ انَّ اللَّهَ لَيْسَ بِظَلّامٍ لِلْعَبيدِ» اينها به دست و اختيار خودتان به وجود آمده است نه به دست خدا كه در نتيجه ظلم باشد كه كسى كار را مرتكب شده باشد و عذاب را ديگرى متحمل بشود؛ خدا كار را انجام دهد ولى عذاب را بر بنده بكند. نه، آنوقت مىشود ظلم. وَ انَّ اللَّهَ لَيْسَ بِظَلّامٍ لِلْعَبيدِ و اينكه بايد بدانيد خدا هرگز به بندگان خود ظلم نمىكند.
نتیجه اینکه ایمان با اختیار و آزادی قابل جمع می باشد ، بلکه بالاتر همراه و همنشین همند.
ر.ک مجموعهآثاراستادشهيدمطهرى، ج23 ص: 322
ر.ک مجموعهآثاراستادشهيدمطهرى، ج26 ص: 290
ر. ک مجموعهآثاراستادشهيدمطهرى ج16 ص : 87